پریشان

ساخت وبلاگ
وی آی پیلوگان مدل وی نود و چهار را که از صبح گازانده بودم، کناره ی بلواری  عریضی که چمن کاری شده بود پارکاندم. موتور را که خاموش کردم فنهای خنک کننده ی رادیاتورها مثل هواشُش های اضافه می غُریدند... از صندوق عقب زیر انداز و سبدِ فلاکس چای و ته مانده ی غذای خارجکی ظهر را برداشتم، و از صندلی عقب یک روی انداز... همانجا کنار ماشین که خرناس می کشید زیرانداز پلاستیکی را پهن کردم و رویش دراز کشیدم. روی به آسمان و کردم و تاریکی ِ تازه یِ شب را چشیدم... صداهای زیادی دور و برم می پِلِکیدند و ولی من در هوای خودم بودم. گوشی ام را نگاه کردم! زمینِ چمنی سرمای خودش را بی پروا از لابلای حصیر پلاستیکی عبور میداد و تنِ تنهای من را می سرداند... غلطی زدم و صفحه ی گوشی ام را نگاهی زدم! دوبار دکمه ی پایین صفحه را فشردم  و دوربین عکاسی آن فعال شد... گوشی را برگرداندم و با لبه ی تیشرتم لنز دوربینش را تمیز کردم... بعد آنرا به سمت آن پنجره های خوابگاه گرفتم و شاتر را فشردم... کمی عکس را با آنچه در مقابل چشمانم بود مقایسه کردم! باز سردم شد، نشستم و از سبد... یک فنجان و فلاکس را بیرون آوردم.. حدس زدم که فلاکس زورش نرسیده باشد که چای را داغ نگه دارد... فنجان را پُر کردم و دستم را دور آن گرفتم! سرد بود.... آه پنهانی از سینه ام بیرون جهید... درب قوطی پلاستیکی که داخلش قند بود گشودم و یک حبه قند لای لبهایم گذاشتم. فنجان را به لبهایم رساندم و یک جرعه نوشیدم! داغ نبودم ولی قدر کافی گرمای رضایت بخشی داشت.... لبخند ریزی زدم ... نگاهم به پنجره ها افتاد... خاموش بودند ... باز جرعه ای نوشیدم و جرعه ای تا فنجان به سر رسید... صفحه گوشی ام را بر انداز کردم! زیر اندازم را دولا کردم و قسمت بالائی آن را چند تا پریشان...
ما را در سایت پریشان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ezera9 بازدید : 106 تاريخ : شنبه 14 خرداد 1401 ساعت: 19:20

ورونیکا می خواهد بمیردفکر میکنم پنجمین کتابی هست که از پائولو کوئیلیو می خونم.  شش ساعت و نیم شنیدار کتاب با صدای شخصی به نام میکائیل با آهنگ خشک و خشن برام قدر مکفی جذابیت داشت. مکث های کوتاه بین کلمات در هر جمله برایم حالت بریده بریده و  تازگی ویژه ای داشت. فقط تازگی. همین! کتاب ورونیکا می خواهد بمیرد خیلی خاکستری و کم رمق و غیرجذاب و ناآموزنده شروع شد... کم کم داشتم پشیمان می شدم. حس رقیقی از کاهش سطح کتابهایی می خونم بهم دست داد... کوه پنجم!!! چه کتاب بیخودی بود در کل... اما ادامه دادم.... نیمه های کتاب پیام موثری برام داشت هنجارشکستن!!! نگرش تازه ای از هنجارها برام ساخت. تونستم هنجارهای جامعه رو مثل کتابخانه ای مرتب و منظم در قفسه هایی با نامهای دسته بندی شده برای خودم چیدمان بدم. این پذیرش هنجاری آدما کمکم میکنه بتونم درک بهتری از شخصیت ، منش، اخلاق، ارتباط متقابل، انتظارات و ... داشته باشم. اینکه برای من عشق ورزیدن در همان «آنی» که هست هنجاری بس ستودنی باشه و برای دانشمندی نگرش به عشق ناهنجاری.... زمان مساله بسیار مهمی برای انسان هست. عمر آدمی گنجینه ای مکسر و تحت خسارت لحظه ای که که با شتاب منفی ای به صفر شدن میل می کنه... وقتی متغیر عمر به صفر میل میکنه میشه از معادله هنجارها مشتق گرفت و بررسی کرد که حالا ارزش هر هنجار چقدره؟؟؟ مگر نه اینکه همین الان هم هنجاری برای من شگرف هست و برای دیگری نیست؟!! نگرش به ارتباطات در حیطه هنجار  برام جالب بود. خیلی  جالب. احساس میکنم افق دیدم نسبت به انسانها بیشتر شده... دومین پیام جالب کتاب برام در یک پنجم پایانی کتاب شکل گرفت... طی داستان، دکتر به ورونیکا می گوید که تو یک هفته یا نهایتا ده روز دیگر بیشتر زنده نی پریشان...
ما را در سایت پریشان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ezera9 بازدید : 132 تاريخ : شنبه 14 خرداد 1401 ساعت: 19:20

 سیزارتاحدود دوساعت فایل صوتی کتاب سیزارتا نوشته هرمان هسه (نویسنده آلمانی) را شنیدار کردم. رمان در خصوص فردی برهمائی به اسم سیزارتا بود که در خانواده ای قابل و دارای شان اجتماعی و مکنت فراوان چشم گشوده بود. او به دلیل هوش بالا و ذات کمال گرائی که داشت تصمیم گرفت تا بر یکی کردن قلب خود با خداوند که از درجات عرفانی برهمائی بود مصمم گردد. بر این تصمیم سالهائی را با ساماناتا ها (مرتاضان هندی) در جنگل سپری کرد و صبر و روزه و فکر کردن را فرا گرفت و هنگامی که دانست این راه ِ یکی کردن قلب و خدا نیست بر پی بودا رفت. وی را که یافت و آموزه هایش را شنید... دانست آنچه که باید را .. به بودا گفت: ای بودا.. تو ذات و قلب خود را با خداوند یکی کرده ای اما آن حس درونی را نمی توانی در قالب کلمات و واژه ها و اوصاف به من منتقل کنی پس من خود باید در جستجوی این حقیقت باشم ... سپس اندیشید.. که چگونه بیابد راهِ رستگاری و یکی شدن قلبش و خداوند را... روزگارش را در شهری و کنار کماله (بانویی زیبا و زندگی شناس و ...) عشق را "فهمید" و کم کم دانست که "یکی شدن قلب و خدا" همانا "زندگی کردن ِ زندگی" بر مدار و مسیری است که خداوند برایش وی را آفرینشی داده! این "آگاهی" سیزارتا را غرق در تلاش و تکاپوئی نمود جان افزا و دلپرور.... "عشق" چون نیروئی محرک و فزاینده میان سیزارتا و کماله ... پله های تکامل را برایشان می ساخت... توالیِ محبت... معاشقه... رضایت... سکوت... و آن هر سکوت پله ای بالاتر بود... "پله پله تا ملاقات خدا".... پ ن : خاطره باز .. یعنی .. "سکوت..."پ ن : روز "گنجیشک" مبارک... پ ن : امشب اما فرق دارد.... امشب تو خواهی آمد...از کوچه های بیدار... تا با دلم بگوئی ... از راز روز آغازپ ن : خیال کردم! ا پریشان...
ما را در سایت پریشان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ezera9 بازدید : 125 تاريخ : شنبه 14 خرداد 1401 ساعت: 19:20