وی آی پیلوگان مدل وی نود و چهار را که از صبح گازانده بودم، کناره ی بلواری عریضی که چمن کاری شده بود پارکاندم. موتور را که خاموش کردم فنهای خنک کننده ی رادیاتورها مثل هواشُش های اضافه می غُریدند... از صندوق عقب زیر انداز و سبدِ فلاکس چای و ته مانده ی غذای خارجکی ظهر را برداشتم، و از صندلی عقب یک روی انداز... همانجا کنار ماشین که خرناس می کشید زیرانداز پلاستیکی را پهن کردم و رویش دراز کشیدم. روی به آسمان و کردم و تاریکی ِ تازه یِ شب را چشیدم... صداهای زیادی دور و برم می پِلِکیدند و ولی من در هوای خودم بودم. گوشی ام را نگاه کردم! زمینِ چمنی سرمای خودش را بی پروا از لابلای حصیر پلاستیکی عبور میداد و تنِ تنهای من را می سرداند... غلطی زدم و صفحه ی گوشی ام را نگاهی زدم! دوبار دکمه ی پایین صفحه را فشردم و دوربین عکاسی آن فعال شد... گوشی را برگرداندم و با لبه ی تیشرتم لنز دوربینش را تمیز کردم... بعد آنرا به سمت آن پنجره های خوابگاه گرفتم و شاتر را فشردم... کمی عکس را با آنچه در مقابل چشمانم بود مقایسه کردم! باز سردم شد، نشستم و از سبد... یک فنجان و فلاکس را بیرون آوردم.. حدس زدم که فلاکس زورش نرسیده باشد که چای را داغ نگه دارد... فنجان را پُر کردم و دستم را دور آن گرفتم! سرد بود.... آه پنهانی از سینه ام بیرون جهید... درب قوطی پلاستیکی که داخلش قند بود گشودم و یک حبه قند لای لبهایم گذاشتم. فنجان را به لبهایم رساندم و یک جرعه نوشیدم! داغ نبودم ولی قدر کافی گرمای رضایت بخشی داشت.... لبخند ریزی زدم ... نگاهم به پنجره ها افتاد... خاموش بودند ... باز جرعه ای نوشیدم و جرعه ای تا فنجان به سر رسید... صفحه گوشی ام را بر انداز کردم! زیر اندازم را دولا کردم و قسمت بالائی آن را چند تا پریشان...
ما را در سایت پریشان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ezera9 بازدید : 106 تاريخ : شنبه 14 خرداد 1401 ساعت: 19:20